نمی دانم، چه قیاس مع الفارقی است که این چند روز ذهنم را درگیر کرده!
اما هر چه هست، مقدس است... از آن بالا بالا هاست...
می گوید
مرا ببین... خودت را ببین!
چه کرده ای با خودت؟
برگرد...
و اما دعا: معشوقا، عشق خودت را به من دهی، برایم کافی است... مجنونی می شوم که مثالش را ندیده باشند.
شاید حسن مثل همیشه داشت شوخی میکرد. شاید همین الان یکدفعه از خواب پا میشد و به رسم شوخ طبعی اش میزد زیر خنده، اما هرچه تکانش دادم، هر چه صدایش کردم، جوابی نداد.
از سردخانه که آمدم بیرون، فقط میلرزیدم. هنوز گریهام نمیآمد. دستانم را جلوی صورتم گرفته بودم. وقتی به صورت حسن دست کشیده بودم، انگار حس عجیبی توی انگشتانم مانده بود. همینجور به انگشتهای قرمزم نگاه میکردم: خدایا آیا این خون حسن است؟ این خون مرد من است؟ ناگهان یکی رشتهی افکارم را پاره کرد: بیا دستهات رو بشور. فریاد زدم: نه ... نه ... میخوام این رنگ روی دستهام بمونه .... این خون باید بمونه. ناگهان بغضم ترکید.
نمیخواستم بیرون سردخانه گریه کنم، اما نشد. مثل کودکی بودم که یتیم شده باشد. نساء پیشم بود؛ همسر محمد اصغریخواه. دلداریام میداد. میخواست آرامم کند. اما نمیتوانست. متوجه نبودم. چیزی از حرفهایش نمیشنیدم. نسا آن روز عکس میگرفت. بعداً که عکسها را آورد، دیدم توی سردخانه ازم عکس انداخته. آقاعلیاکبر، محمود، محمد و یوسف، کمیل و زینب را بغل کرده بودند و دور پیکر را گرفته بودند. زینب را یکی رفته بود از خانه آورده بود، با همان لباس معمولی و پستانک آویزان...