چه هشدار ها که نداد آن مرد خدا...
و چه پیش بینی ها که نکرد...
گوش شنوایی نبود، صمٌ بکمٌ عمیٌ شده بودند... پس خَتَمَ اللَّهُ عَلىَ قُلُوبِهِمْ وَ عَلىَ سَمْعِهِمْ وَ عَلىَ أَبْصَرِهِمْ غِشَاوَةٌ...
این بود گذشتۀ مان، و همین است حال و آینده مان، اگر ما هم همان ها باشیم...
اگر برنگردیم... باز هم صدای این عمارِ غریبانه اش اشک ملائک را در خواهد آورد.
و اما دعا: رب من، تو خوب می دانی احوالم را، پس دِه... هر آنچه باید...
یادم می آید آن روز که نائبِ امامم گفت:
اى سید ما! اى مولاى ما! ما آنچه باید بکنیم، انجام میدهیم؛ آنچه باید هم گفت، هم گفتیم و خواهیم گفت. من جان ناقابلى دارم، جسم ناقصى دارم، اندک آبروئى هم دارم که این را هم خود شما به ما دادید؛ همهى اینها را من کف دست گرفتم، در راه این انقلاب و در راه اسلام فدا خواهم کرد؛ اینها هم نثار شما باشد. سید ما، مولاى ما، دعا کن براى ما؛ صاحب ما توئى؛ صاحب این کشور توئى؛ صاحب این انقلاب توئى؛ پشتیبان ما شما هستید؛ ما این راه را ادامه خواهیم داد؛ با قدرت هم ادامه خواهیم داد؛ در این راه ما را با دعاى خود، با حمایت خود، با توجه خود، پشتیبانى بفرما.
پس وای بر من اگر رَه گم کنم...