چه کسی رو بیشتر از همه دوست داری؟
با کی بیشتر از همه رفیقی؟
اگه ازت بپرسن «بهترین کسی که تو زندگیت داری کیه؟» چی می گی؟
تا حالا فکر کردیم که چرا تو جواب نمی گیم؛
خدا
چیزی نگو!! خودش همه چی رو فهمید...
آره، قربونت برم خــــــدا، چقدر غریبی رو زمیــــــن!
و اما دعا: معشوقِ ما را خودت، معبودِ ما را خودت، همانطور که وجودِ ما چیزی نیست جز خودت... ای خدا...
وقتی فشار اقتصادی می آورند، کجا می رویم؟ تحمل می کنیم! یا به حکومت کفر دست مذاکره دراز می کنیم؟ بخوانید؛
عابدى سر کوه لبنان عبادت مى کرد که روزها روزه دار بود و هنگام افطار خداوند متعال روزى یک قرص نان روزیش کرده بود که نصف آن را افطار و نصف دیگرش را براى سحر میگذاشت یک شب به وقت همیشگى صبر کرد و نان نیامد یکساعت صبر کرد خبرى نشد، دو ساعت گذشت نان نیامد بیطاقت شده از کوه پائین آمد در آن نزدیکى یک قریه اى بود که اهل آن همه نصرانى و گبر و بت پرست بودند. بطرف قریه سرازیر شد و سراسیمه به در خانه اى رفت و در زد پیرمرد گبرى در را باز کرد عابد اظهار گرسنگى کرد پیرمرد رفت توى خانه و دو قرص نان برایش آورد عابد نان را گرفت و بطرف صمعه و عبادتگاهش حرکت کرد. سگى در خانه پیرمرد نگهبانى میکرد تا چشمش به عابد افتاد، دنبال عابد حرکت کرد و شروع به پارس نمودن و تعقیب او و گوشه لباسش را گرفتن کرد.
عابد از ترس یکى از آن نان ها را جلو سگ انداخت. سگ نان را برداشته و خورد و باز پارس کنان پى عابد براه افتاد. نان دومى را هم به سگ داد او خورد و باز پارس کنان در پى عابد راه افتاد عابد با دست خالى و شکم گرسنه نگاهى به سگ نمود و گفت تا بحال سگِ به بى حیائى تو ندیده بودم، دو قرص نان از پیرمرد گرفتم و آن را هم بتو دادم چرا هنوز پارس مى کنى و دنبال من مى آیى بقدرت کامله الهى قفل خاموشى از دهان آن سگ برداشته شد و گفت: من سالهاست که مأ موریت نگهدارى خانه این پیرمرد را دارم و محافظ گوسفندان او مى باشم و آنچه بمن میدهد قانعم و گاهى هم مرا فراموش مى کند استخوان و تکه نانى خشکیده اى بمن بخوراند در این حال شاکرم در خانه دیگرى نرفتم اگر بدهند میخورم اگر ندهند صبر مى کنم. اما تو یکشب نانت نرسید صبر نکردى از در خانه پروردگارى که عمرى را بتو روزى داده روگردانیدى و بدرخانه کسى که گبر و ضد خداست و از دشمنان اسلام است پناه بردى و بار منت کشیدى حالا بگو ببینم من بى حیا هستم یا تو.
عابد با شنیدن این سخنان از خود بى خود شد و نقش زمین گردید و وقتى که بهوش آمد توبه نمود و حالش به عبادت بیشتر شد و یکى از اولیاء گردید.